چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی

مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی


ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم

که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی


می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش

به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی


سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت

چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف درگوشی


نمی سنجند و می رنجند ازین زیبا سخن سایه 

بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی