از استاد (شفیعی کد کنی )

ترجیح می دهم که درختی باشم
در زیر تازیانه ی کولاک و آذرخش
با پویه ی شکفتن و گفتن
تا
رام صخره ای
در ناز و در نوازش باران
خاموش از برای شنفتن


دارم سخني با تو و گفتن نتوانم
وين درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم كه شنفتن نتوانم
شادم به خيال توچو مهتاب شبانگاه
گردامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه ايم وچون سايه ديوار
گامي ز سر كوي تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر يك مزه خفتن نتوانم
فرياد ز بي مهريت اي گل كه در اين باغ
چون غنچه پاييزشكفتن نتوانم
اي چشم سخنگو تو بشنو ز نگاهم
دارم سخني با تو و گفتن نتوانم
شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟
میخزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو ، میدان سپاه دشمن
شیهه اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
گرد غم ریخته سرتاسر بام و در تو
تا بشوید ز رخت ، نم نم بارانت کو؟
سوت و کورست شب و میکده ها خاموشند
نعره و عربده باده گسارانت کو؟
چهره ها در هم و دلها همه بیگانه ز هم
روز و پیوند و صفای دل یارانت کو؟
آسمانت ، همه جا ؛ سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو؟

با من، سخن از تو در میان آوردند **** گلبرگ بهار، در خزان آوردند
خاموش ترین سکوت صحراها را **** با نام تو، باز در فغان آوردند
آیینة نگاهت، پیوند صبح و ساحل
بازآ که در هوایت، خاموشی جنونم،
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
گفتی: « به روزگاران مهری نشسته...» گفتم:
بیگانگی زحد رفت، ای آشنا مپرهیز
پیش از من و تو بسیار، بودند و نقش بستند
وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند
| مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم دامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم من از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتم چون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتم پاکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم |
|
| شاعر:شفیعی کد کنی |
هر چه شکفتم تو ندیدی مرا رفتی و افسوس نچیدی مرا
ماندم و پژمرده شدم ریختم تا که بدامان تو آویختم
دامن خود را متکان ای عزیز این منم ای دوست به خاکم نریز
وای مرا ساده سپردی به باد حیف که نشناخته بردی ز یاد
همسفر بادم از آن پس مدام می گذرم بی خبر از بام و شام
می رسم اما به تو روزی دگر پنجره را باز گذاری اگر