بوی پیراهن خونین کسی می آید...





حضرت عباس مشک تو همه دنیای من


ساحل آن مشک زخمی وسعت دریای من


ضجه می نوشم به یاد ناامیدی های مشک


مشک از تو اشک از من آخرین سقای من


ای ابو فاضل ؛علمدار دلم نام تو است


ما رایت غیرتو ای سرور ومولای من


با عمود آهنین بر ماه کوبیده کسی


ماه خونین است ؛غمگین ؛هرشب شبهای من


خم شده دیگر ستون خیمه ات میرآب نور


آسمان افتاده پایین بر غم ژرفای من


با رقیه مانده ام چشم انتظارت سالهاست


لحظه ی آخر تو تلقینم بده آقای من...



شعری بسیار زیبا از (هلالی جغتایی)



من گرفتار و تو در بند رضای دگران

من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران

گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو؟

من برای تو خرابم تو برای دگران

خلوت وصل تو جای دگرانست دریغ

کاش بودم من دلخسته به جای دگران

پیش از این بود هوای دگران در سر من

خاک کویت ز سرم برد هوای دگران

گفتی امروز بلای دگران خواهم شد

روزی من شود ایکاش بلای دگران

دل غمگین "هلالی" به جفای تو خوش است

ای جفاهای تو خوشتر ز وفای دگران





شعر بسیار زیبای غوغای دگر از (هلالی جغتایی )


وه که بازم فلک انداخت به غوغای دگر

من به جای دگر افتادم و دل جای دگر

یک دو روز دگر از لطف به بالین من آی

که من امروز دگر دارم و فردای دگر

گوییا تلخی جان کندن من خواست طبیب

که بجز صبر نفرمود مداوای دگر

پا نهم پیش که که نزدیک تو آیم لیکن

از تحیر نتوانم که نهم پای دگر

با من آن کرد به یکبار تماشای رخت

که مرا یاد نیاید ز تماشای دگر

اگر این است پریشانی ذرات وجود

کاش هر ذره شود خاک به صحرای دگر


در کوی تو آمد به سرم سنگ ملامت

به خاک من گذری کن، چو در وفای تو میرم

که زنده گردم و بار دگر برای تو میرم

نهادم از سر خود یک به یک هوی و هوس را

همین بود هوس من که در هوای تو میرم

دل از جفای تو خون شد روا مدار که عمری

دم از وفا زنم و آخر از جفای تو میرم

تویی که: جان جهانی فزاید از لب لعلت

منم که هر نفس از لعل جانفزای تو میرم

به حال مرگم و سوی تو آمدن نتوانم

تو بر سرم قدمی نه، که زیر پای تو میرم

رو ای رقیب، ز سر کویش، که ترک جان نتوانی

تو جای خویش به من ده، که من به جای تو میرم

مرا به خواری ازین در مران به سان هلالی

گذار تا چو سگان بر در سرای تو میرم

در کوی تو آمد به سرم سنگ ملامت

در کوی تو آمد به سرم سنگ ملامت

مشکل که ازین کوی برم جان به سلامت

نتوان گله کرد از جور و جفایی که تو کردی

جور تو کرم بود و جفای تو کرامت

امروز مرا درین شهر حال غریبی‌ست

نی رای سفر کردن و نی روی اقامت

شد سیل سرشکم سبب طعنهٔ مردم

توفان بلا دارم و دریای ملامت

«قد قامت» و فریاد موذن نکند گوش

آن کس که به فریاد بود زان قد و قامت

ای دل که تو امروز گرفتار فراقی

امروز تو کم نیست و فردای قیامت

بی روی تو یک چند اگر زیست هلالی

جان می‌دهد اینک به صد اندوه و ندامت

 

کاشکی! خاک حریم حرمت می‌بودم

می‌خرامیدی و من در قدمت می‌بودم

بی غم عشق تو صد حیف ز عمری که گذشت!

بیش از این کاش گرفتار غمت می‌بودم

گر به پرسیدن من لطف نمی‌فرمودی

همچنان کشتهٔ تیغ دو دمت می‌بودم

گر به سررشتهٔ مقصود رسیدی دستم

دست در سلسلهٔ خم به خمت می‌بودم

گر مرا حشمت کونین میسر می‌شد

همچنان بندهٔ خیل و حشمت می‌بودم

چون مریضی که دلش مایل صحت باشد

عمرها طالب درد و المت می‌بودم

هر چه خواهی بکن ای دوست که من از دل و جان

آرزومند جفا و ستمت می‌بودم

تا تو یک ره به کرم سوی هلالی گذری

سال‌ها چشم به راه کرمت می‌بودم

 

به جلوه‌گاه بتان می‌روم، سرشک‌فشان

دو روز شد که ز درد فراق بیمارم

از این دو روزه حیاتی که هست بیزارم

چو لاله سینهٔ من چاک شد، بیا و ببین

که از تو بر دل پرخون چه داغ‌ها دارم؟

مرا ز گریه مکن منع، ساعتی بگذار

که زار زار بگریم، که عاشق زارم

رسید جان به لب و نیست غیر از این هوسم

که آیم و به سگان در تو بسپارم

خلاصی من از آن قید زلف ممکن نیست

که در کمند بلای سیه گرفتارم

به جلوه‌گاه بتان می‌روم، سرشک‌فشان

به باغ سنگ‌دلان تخم مهر می‌کارم

هلالی، از غم یارست روز من شب تار

چه شد که صبح شود یک نفس شب تارم؟