گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من است

گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من است

لیک دیوانه‌تر از من دل شیدای من است

آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون

نیش آن خار که از دست تو در پای من است

رخت بر بست ز دل شادی و هنگام وداع

با غمت گفت که یا جای تو یا جای من است

جامه‌ای را که به خون رنگ نمودم امروز

بر جفا کاری تو شاهد فردای من است

چیزهایی که نبایست ببیند بس دید

به خدا قاتل من دیده ی بینای من است

سر تسلیم به چرخ آن که نیاورد فرود

با همه جور و ستم همت والای من است

دل تماشایی تو دیده تماشایی دل

من به فکر دل و خلقی به تماشای من است

آن که در راه طلب خسته نگردد هرگز


پای پر آبله ی بادیه پیمای من است

دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد

دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد

بسوزد آن که دلش بهر ما نمی سوزد

ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه

چو شمع آن که ز سر تا به پا نمی سوزد

در این محیط غم افزا گمان مدار که هست

کسی کز آتش جور و جفا نمی سوزد

ز دود آه ستمدیدگان سوخته دل

به حیرتم که چرا این بنا نمی سوزد

بگو به کارگر و عیب کارفرما بین

هر آن که گفت که فقر از غنا نمی سوزد

غریق بحر فنا ای خدا شدیم و هنوز

برای ما دل این ناخدا نمی سوزد

ز تندباد حوادث ز بس که شد خاموش

چراغ عمر من بینوا نمی سوزد