بوی غربت میدهم اما غریبه نیستم


گرچه میدانم که عمری در غریبی زیستم



مثل رودی بستر این خاک را طی کرده ام


تا بفهمم عاقبت در جستجوی چیستم ؟


در عبور از لحظه ها بر روی پای اشتیاق


لب شکست از خشکی اما همچنان می ایستم


دستهایت گرمیه دستان سردم را ربود


گرچه اینجا هستم اما در حقیقت نیستم


خدایا در این شبهای تار یاری ام کن


تا بدانم سایه ی گمگشته ای از کیستم ؟!