او چو خاموش نشیند دل من می‏شکند

ور بگوید سخن آنرا بسخن میشکند

آب در روی من از شرم رخ یار شکست‏


آب هم ایعجب از طالع من میشکند


اختری دارم آنگونه کج آیین که ز بام‏


اگر افتد دگری گردن من میشکند


بسکه گفتم مشکن خاطر مسکین و شکست‏


گر بگویم سر خود را مشکن،میشکند