وقتی هوا خیس می شود


دلم بهانه ی تو را می گیرد


و گونه هایم ؛


بوی خاک باران زده می دهند ...


پنجره را باز می کنم ، نفسم می گیرد !


از آن روز که تو رفتی هوا شرجی است


و میان این همه گریه ...


هنوز هم تنم از داغ آخرین نگاه تو می سوزد


و تو از چشم های تب دار من می درخشی


و تو بی پرده از اشک ، در انعکاس چشمان من می درخشی


نفسم می گیرد ... !


درست مثل همان لحظه که چشمان تو در چشمان من ماند


همان لحظه که منتظر ماندی تا چیزی بگویم ...


امّا ...


امّا درست مثل همین حالا نفسم گرفت و نتوانستم ...


و نگفتم ...


و تو دیگر منتظر نماندی ...


منتظر نماندی تا دوباره نامت را نفس بکشم


و بگویم ...


بگویم که بی تو


دیگر نفسم


برای همیشه می گیرد !