خون میخورم از طعنه ی اغیار و بسم نیست


صد شکوه به دل دارم و یک هم نفسم نیست


لؤلؤ صفت اندر بن این بحر سبک جوش

می غلتم و بر موج گران قدر خسم نیست


خود کامه رفیقان تنک حوصله رفتند

صد شکر که دیگر سر یاری به کسم نیست


بس زخم نهان دارم از آن راز جگر سوز


آوخ که بر آن مرهم جان دسترسم نیست

روزی هوسم کام دل از عشق بتان بود

هست اینهمه امروز، ولیکن هوسم نیست

کی واشود این عقده که در ششدر تقدیر


افتاده چنانم که ره پیش و پسم نیست

( فریدون توللی )