گفتا منم غریبی از شهر آشنایی !

گفتا : تو از کجایی که آشفته می نمایی ؟ گفتم : منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا : سر چه داری که از سر خبر نداری ؟ گفتم : که بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا : کدام مرغی که از این مقام خوانی ؟ گفتم که : خوش نوایی از باغ بی نوایی
گفتا : ز قید هستی رو مست شو که رستی گفتم : به می پرستی ، جستم ز خود رهایی
گفتا : جوی نیرزی ، گر زهد و توبه ورزی گفتم که : توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا : به دل ربایی ما را چگونه دیدی ؟ گفتم : چو خرمنی گل در بزم دل ربایی
گفتا : من آن ترنجم که اندر جهان نگنجم گفتم : به از ترنجی لیکن به دست نایی
گفتا : چرا چو ذرّه با مهر عشق بازی ؟ گفتم : از آن که هستم سرگشته ای هوایی
گفتا : بگو که خواجو در چشم ما چه بیند ؟ گفتم : حدیث مستان سرّی بود خدایی