هزار سال درین آرزو توانم بود

  تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود

 تو سخت ساخته می ایی و نمی دانم

  که روز آمدنت روزی که خواهد بود

 زهی امید شکیب آفرین که در غم تو

  ز عمر خسته ی من هر چه کاست عشق افزود

بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای

  کزین بد آمده راه برون شدی نگشود

 برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت

 که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود

دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم

 که دشنه هاست در آن آستین خون آلود

  چه نقش می زند این پیر پرنیان اندیش

 که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود