پر کن پیاله را

پر کن پیاله را

کاین جام آتشین

دیری ست ره به حال خرابم نمی برد !

این جام ها � که در پی هم می شود تهی �

دریای آتش است که ریزم به کام خویش ،

گرداب می رباید و ، آبم نمی برد !

من ، با سمند سرکش و جادویی شراب ،

تا بی کران عالم پندار رفته ام

تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم

تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریزپا ،

تا شهر یادها ...

دیگر شراب هم

جز تا کنار بستر ، خوابم نمی برد !

هان ای عقاب عشق !

از اوج قله های مه آلود دوردست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد !

 

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد !

 

در راه زندگی ،

با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی ،

با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ... آب !

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد !

 

پر کن پیاله را ...