رفتـي و آهستـه گفتـي بي خطـر باشـي مسـافر

دوسـت دارم با دعـايـم همسـفر باشـي مسـافـر

بازهـم آن سـوي شيشـه بوي سـاک و باد و باران

دوسـت دارم يـادِ اين چشـمانِ تر باشـي مسـافر

اشکهـايـم را بـرايـت پُسـت خواهـم کـرد روزي

بايـد از احـسـاس قلبـم بـا خبـر باشـي مسـافـر

بي تو من هم يک غريبم ، غربت آن جا نيست تنها

مي شـود در عين » ماندن « در به در باشي مسافر

بـاز مـي گـردم بـه خـانـه بـا تـو و با خـاطـراتت

با منـي حتـي اگـر هـم در سفـر باشـي مسـافـر

خاطـراتـت مانـده باقـي در اتـاق و حـال و سالن

ايـن زمان ها دوست داري کور و کر باشي مسافـر

مـن به تـو نزديـکِ نزديـکم به لطـف خاطـراتت

با منـي حـتـي اگـر هـم دورتـر بـاشـي مسـافـر

يـک نفـر آهسـته در زد روز جمـعـه سـاعـت ده

مـي دوم شـايد تـو حـالا پشـت در باشـي مسافر