در هوایت بی قرارم روز و شب...
در هوايت بيقرارم روز و شب سر ز پايت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم روز و شب را کي گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان ميخواستند جان و دل را ميسپارم روز و شب
تا نيابم آن چه در مغز منست يک زماني سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربي آغاز کرد گاه چنگم گاه تارم روز و شب
ميزني تو زخمه و بر ميرود تا به گردون زير و زارم روز و شب
ساقيي کردي بشر را چل صبوح زان خمير اندر خمارم روز و شب
اي مهار عاشقان در دست تو در ميان اين قطارم روز و شب
تا بنگشايي به قندت روزهام تا قيامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم عيد باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب اي جان تو انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالي نيستم موقوف عيد با مه تو عيدوارم روز و شب
زان شبي که وعده کردي روز وصل روز و شب را ميشمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است ز ابر ديده اشکبارم روز و شب