گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

رواست در بر اگر می‌تپد کبوتر دل

که دید در راه خود پیچ و تاب دام و نشد

پیام داد که خواهم نشست با رندان

بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد

به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان که در طلب گنج نامهٔ مقصود

شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

دریغ و درد که در جستجوی گنج حضور

بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد

هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد