ای شاهد افلاکی
چون زلف تو ام جانا، در عین پریشانی چون باد سحرگاهم، در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم؛ تو مهری و تو نوری، تو عشقی و تو جانی!
خواهم که تورا در بر، بنشانم و بنشینم؛ تا آتش جانم را، بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی، در مستی و در پاکی؛ من چشم تورا مانم، تو اشک مرا مانی!
در سینه سوزانم، مستوری و مهجوری در دیده بیدارم، پیدایی و پنهانیمن
زمزمه عودم، تو زمزمه پردازی... من سلسله موجم، تو سلسله جنبانی...
از آتش سودایت، دارم من و دارد دل داغي که نمی بینی، دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو، نسپاری و بسپارم... کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانی...
ای چشم رهی سویت، کو چشم رهی جویت...؟
روی از من سرگردان، شاید(1) که نگردانی...
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۱ ساعت 23:48 توسط محرم قربانی زرنقی
|