دختر قصه شهر پریا
جمعه شد و اشکی به دلم ، سوز نگاهم
فردا به خیالی که بیایی وبمانم
فتنه ونبودت ودر آن لحظه سکوتم
جامی ز شراب شرر مرگ ربودم
با شور وجودم قدحی نوش به دستم
خندیدم و مستان که در این بزم نشستم
ملموس ترین فاصله از نیست و هستی
دلخوش به تماشای غروبی و چه زیبا
دیروز سیاهی ز سپیدی سپیدتر
امروز کلاغی و مترسک همه باور
فردا گنهی دود شوم یا که مه آلود
طوفان و نسیم و وزشِ گرگ،حوالی
من را به بیابان هوایت برساند
شاید که غزالم بتواند که پریدن
از دشت،خدا،نور،رمیدن و رسیدن
من جرعه به جرعه نفسم نوش ز مرگم
ساقی تو بنوشم قدحی پر ز می ناب
من باده پرستم تو چه دانی که چه هستم
چشمم به سیاهی و دلم شاد که رستم
با شوق به سوزنده ترین درد بخندم
بستم نگهم ساز وزید و دگری شد
خوشحال که عالم دگروحور و پری شد
جمله همه عالم بشتابند به گردم
چشمم بگشودند به لبخند که ماندم
من زنده و آزرده و بی هیچ کلامی!
ای بنده ، تو خواهی که بمانی و بخوانی؟
پاداش گَنه هستی بی چون و چرا شد
من ماندم و این قائله ختمش به فنا شد